برنامه غذایی:
صبحانه : یه لیوان نسکافه , یه تخم مرغ آب پز
ناهار: نصف قوطی تن ماهی در آب !! (یعنی من اگه این تنگ ماهیامون رو همبنطوری سر میکشیدم میرفتم بالا از این خوشمزه تر بود!!) با سبزیجات و کرفس
شام : حدود 200 گرم مرغ گریل شده بعلاوه سبزیجات
میان وعده: خیار سالادی 3 تا !!, گوجه فرنگی , آلو بخارا 2تا, ده گرم پنیر, کاهو یه عالمه
آب : 8 لیوان
سایر:
ورزش: یه ساعت پیاده روی (اونم توی خونه)
مکمل : بله
برنامه خواب و بیداری: --
سر زدن به برو بچ: بله
نه :
برنججججججججج! وای یه ویاری کرده بودم که نگو و نپرس ! رو دنده لج هم افتاده بودم با خودم ! گفتم نع که نع ! ولی چشمتون روز بد نبینه تا غافل میشدم میدیدم رفتم سر قابلمه برنج! یه بار هم مچ خودم رو درحالی گرفتم که یه قاشق برنج رو فوری کرده بودم تو دهنم !! خوب منم فوری زدم پس کله و گفتم : اخ کن! اخ! بچه پر رو! و این شد که برنج رو (البته گلاب به روتون دیگه ) از دهنم انداختم بیرون ! ولی حداقل دهنم بوی برنج گرفته بود که !!(حالا این برنجای اینجا هم که چقدر عطر و بو دارن انگاری!!)
جنبش:
رقص!
خوب حتما این خانواده ما یه چیزی داشته که من عاشقش شده بودم! لابد یادم رفته بوده !! اما امروز یه جورایی یادم اومد چون از صبح هی فیلم های وحشت آور و غمناک و جگر پاره کن ! مستند از سرنوشت دخترایی که دزدیده میشن و کارشون به مراکز فساد میکشه و بیماری میگیرن و اینا نشونم داده ! هی نچ نچ کرده! آخرشم میگه میبینی اینا همه بی خانواده نیستن که !یه دفه میریزن سرشون و تو خیابون میدزدنشون ! الان ما هم اینجا غریبیم ! مالزی هم قانون درست و درمون نداره ! پلیس هاشم همه رشوه خوار و بدتر از دزدها هستن!!
(البته خوب شما الان متوجه شدید که منظورش اصلا من نبودم که دیروز تا ساعت 11 بیرون ول میگشتم و دورتادور خونه ما هم جنگل هست!! ) بعد دید که نه من اصلا به روی خودم نمیارم دیگه اصل مطلب رو گفت . خداوکیلی اینقده خوشحال شدم ! اینقده خوشحال شدم ! این یعنی مرد نمونه ! یعنی یه خانواده مهربان ! یعنی یه چی میگم یه چی شما میشنفید!! خوب آخه اون دخترایی که تو فیلما دزدیده شده بودن همشون تو رنج سنی هفت تا پونزده ساله بودن و همشون هم لاغر ماغر و نحیف بودن !! یعنی فکر کن ! خانواده من رو با یه تن گوشت و دنبه و از همه مهمتر این همهههههههه سن و سال با این دخترای ریزه میزه مقایسه میکرد !! واااااااااای حیف که مریض بود نمیشد تشکرات ویژه رو ازش بعمل آورد !!(نه خواهش میکنم خوشحال نشید ! منظورم دست دادن و حالا خیلی خیلی که پیش میرفت یکم هم بازوش رو فشار میدادم ! دیگه خواهش میکنم فکراتون جاهای دیگه نره !)
برنامه غذایی:
صبحانه : یه لیوان نسکافه , یه تخم مرغ آب پز
ناهار: دوتا همبرگر با گوشت مرغ (خودم درست کرده بودم با توفو و گوشت چرخ کرده مرغ و ادویه جات) دو ساقه کرفس نصف گوجه فرنگی
شام : یه تیکه سینه مرغ و 10 گرم پنیر
میان وعده: یه کاسه گنده سالاد با روغن زیتون (نیم قاشق) و سرکه سیب (البته دیدم داره کالریام پایین میاد یه نصفه آووکادو هم توش ریختم )
آب : 10 لیوان
سایر:
ورزش: سه ساعت و نیم پیاده روی (والبته حمالی!!)
مکمل : بله
برنامه خواب و بیداری: --
سر زدن به برو بچ: بله
نه :
اینا دین و ایمون ندارن که ! رفته بودم فروشگاه زنه ورداشته به ماست میوه ای تعارف میکنه ! حالا از اون به سلامت رد شدم اون یکی بهم یه غذای سرخ کردنی تعارف کرد ! یعنی اصلا شعورشون نمیرسه یه بانوی نسبتا جوان !! که داره از اونجا رد میشه شاید رژیم داشته باشه ! بعدشم که تو این فروشگاهه هی چیزای خوشمزه حراج کرده بودن ! منم دیدم اگه بخرم یه دفه وسوسه میشم یه ناخنکی بهشون میزنم ! پس با دیدگانی اشکبار محل حراجی را ترک نموده و راهی دیار خانه شدم !!
جنبش:
رقصصصصصصصصصصصصصص!!!
اُف بر آن زنی که خانه را در ساعت 8 شب ترک کند و تا ساعت 11 در بیرون از خانه به سر ببرد (این همون زنه هست که دیروز به خانواده اون حرف رو زد ها!!)
از اونجایی که جایی که ما زندگی میکنیم یه چیزی تو مایه های ملات آباد نوروزلو (البته مالزیاییش) هست و نزدیکترین مرکز خرید تا خونه ما نیم ساعت پیاده روی (که نصفش تپه نوردیه) داره و اینکه خانواده به امر شریف مراضت مشغول میباشند و اندرونی از اطعمه و اشربه و صد البته اسبزه (مال سبزیجاته!!) خالی شده بود , این بود که بنده در طی یک اقدام متهورانه کوله پشتی رو بر پشت نهادم و به سوی صحرا جهت جمع آوری آذوقه روانه شدم (البته منظور همون مرکز خریده ! دیدم اینطوری قشنگ تره !)
آقا یه هواییه اینجا ! یه هواییه ! یعنی هوای مایع ! آدم نمیدونه اینا که از سرو کولش میریزه عرقه یا شبنم زده ! البته یه پاتکی هم به یه خیابون نزدیک فروشگاه زدم و تنهایی واسه خودم یه خوره خیابون رو گز کردم (همش واسه اینکه پیاده رویم بالا بره ها!! اگرنه این چارتا دونه خرت و پرتی که خریدم اصلا قابلی نداشت که ) بعدشم موقع برگشت چشمتون روز بد نبینه به هن هن و خر خر و عرعر افتاده بودم ! از بس که کوله سنگین بود و مسیر هم همش سربالایی!! این مالزیایی های ذلیل شده هم اینقده چش پاک هستن به دلم موند یکی یه انگشتی چیزی به ما بزنه شاید بترسیم یه کم سریعتر بریم.
خوب دیروز هم که روز معلم بوده رو به همه معلم های مهربون (نامهربون ها رو اصلا دوست ندارم !!چونه نزنید) تبریک میگم!
برنامه غذایی:
صبحانه : یه لیوان نسکافه دو تا تخم مرغ آب پز
ناهار: ماهی و سبزیجات
شام : یه جورغذای من درآوردی با گوشت چرخ کرده مرغ و بادمجون و فلفل دلمه ای و تخم مرغ
میان وعده: گوجه فرنگی, 4 ساقه کرفس, 10 گرم پنیر
آب : 8لیوان
سایر:
ورزش: یک ساعت پیاده روی
مکمل : بله
برنامه خواب و بیداری: --
سر زدن به برو بچ: بله
نه :
فرنی با شیر و عسل , معجون!!
جنبش:
کماکان در حال مریض داری هستیم و مریض مربوطه حسابی تن و بدن ما را میلرزاند!!
ساعت دو نیم نصفه شب رفتم پیاده روی ! یعنی دیگه وقتی نداشتم ! بعد خانواده اومد از پنجره راهرو من رو نگاه کرد (حالا نه اینکه دلش تنگ شده باشه ها! قضیه غیرت و نصفه شب و اینا دیگه ....) بعد منم هی از اون پایین شکلک درآوردم هی دست تکون دادم هی این ور اون ور رفتم ! یه دفه با خودم گفتم اگه این خانواده نباشه چی!؟!؟ آخه از پشتش نور میزد من صورتش رو نمیدیدم ! یه دور همینطوری رفتم تو فکر که یه دفه خانواده زنگ زد به موبایل که چی شد چرا دیگه تحویل نمیگیری؟!؟! خوب فکر میکنید چی جواب دادم !؟
- اااااااااا مگه تو بودی!؟!؟
پ.ن : هنوز زنده ام به لطف خدا!!